می گفت :چقدر محدودیت.خسته شدم
بیرون از اینجا حتما دنیای زیبا تری هست
فکر رهایی بود که طنابی از بالا آمد
چیزی از درون به او می گفت:
برو
دنیای زیبا در انتظار توست
و خود را به طناب آویزان کرد
بالا رفت و بالا رفت.
از آب که بیرون آمد
همه چیز زیبا و جدید بود
اما لحظه ای. فقط لحظه ای.
و این آخرین نفسهایش.
ماهی بیچاره :تازه فهمیده بود که
در آب بودن محدودیت نبوده
بلکه همه ی زندگی او.
پ ن : جمهوری اسلامی نعمت است و من ماهی دریای این انقلاب
درباره این سایت